دلت که گرفت...
دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش
اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .
راه آسمان باز است ،
پر بکش
او همیشه آغوشش باز است ،
نگفته تو را میخواند. ..
دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش
اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .
راه آسمان باز است ،
پر بکش
او همیشه آغوشش باز است ،
نگفته تو را میخواند. ..
شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
داشت ستارهها رو تماشا میکرد .
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
زمزمه میکرد .
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”
آماده هستی ”
با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم “
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمیدستای دختر نیرو گرفت .
پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .
اونا داشتن فرار میکردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
میشد … رسیدن به هم .
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمیپارو زد
تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
سلام
عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت
نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت
بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز
باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
امکان هجرت تو
تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت
من پیشتر،دیده بودم
جرقه محال ماندنت را
در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،
چون ماهی آزاد به جریان آب
نبودنت،
مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند
چقدر سنگین شده اند شانه هایم!
آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است…
صدایی نیست سکوت
همیشه رابط ماست، .. بی تو
و دور از تو بودن هنر عشق و وفاست…
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به
دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه
برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر
در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب
برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما
پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی
دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری
پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت
موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم
دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از
همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک
نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره
ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی
مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز
او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در
باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را
که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم
گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان
باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این
سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و
خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در
بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای
خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می
توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
صدای قطع شدن مکالمه آمد ...
تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...
آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...
به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...
بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟
گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...
و می گریست ...
بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...
ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...
بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...
نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :
" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه
دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "
به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...
پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...
داخل کوچه را نگاهی کرد ...
سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...
پنجره را باز کرد ...
با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...
پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...
و وداع کرد ...
صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...
نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...
و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...
صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...
پسر را نیافت ...
ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...
تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...
و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :
" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...
تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "
زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...
و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....
ببینمت.
. .
گونه هایت خیس اســـت . . .
باز با این رفیق نابابت . .
نامش چه بود؟ هان! باران. . .
باز با ;باران ; قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق
خوبی نیست برای تنهایی ها . . .
همدم خوبی نیست برای درد ها . . .
فقط دلتنگی هایت را خیس و
خیس و خیس تر میکنــــــد . .